هومان جان هومان جان ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

هومان جان هدیه خوب خدا

هفت ماه از زمینی شدن فرشته من گذشت

پسر گلم هفت ماهگیتم تموم شد و شما وارد 8 ماهگی شدی هر روز شیرینتر میشی و کارهای جالبتر انجام میدی دیگه مثل فرفره 4 دست و پا میری البته این کارو ماه قبل میکردی ولی الان دیگه حرفه ای شدی وسط 4 دست و پا میشینی بازی میکنی فقط بعضی وقتا که حواست نیست با سر میخوری زمین امروز سرت خورد به گوشه وزنه تو هال و وسط پیشونیت باد کرد یه کوچولو اومد بالا با اینکه همش حواسم بهت هست ولی تا سرمو برگردونم یه چیزی میشه واقعا راس گفتن هر چی چشم و دست داشته باشی باز کمه دستتو به مبل میگیری و بلند میشی و همینطور به تخت میگیری و می ایستی اینم یه سری از عکسات که برات میذارم تا ببینی چقدر مرد شدی   ...
22 شهريور 1391

هومان مامان 6 ماهگیش تموم شد

عزیز دلم 27 تیر بود که شما 6 ماهگیت تموم شد ولی چون عروسی خاله بود و شما گه واکسنتو میزدی تب میکردی واذیت میشدی با هماهنگی مرکز بهداشت شما رو 28 تیر بردیم واسه واکسن 6 ماهگی و شما مثل یه  قهرمان بودی یه سری اتفاقاتم افتاد که صبح روز عروسی بهم خبر دادن بماند که چقدر اعصابم بهم ریخت ولی دیگه نمینویسم چن اون دو روز واقعا عصبانی شدم از دست مرکز بهداشت عصبانی بودم و رفتم باهاشون دعوا کردم و حسسسسسسسسسسابی حالشونو جا اوردم
29 مرداد 1391

عذرخواهی مامان بابت تاخیر دو ماهه

عزیز دلم تو رو خدا ببخشید که دارم اینقدر دیر وبلاگتو اپ میکنم الان که دارم 6 ماهگیتو مینویسم هفت ماهگیتم تموم شد و شما وارد 8 ماهگی شدی ولی خیلی سرم شلوغ بود عزیزم ولی الان برات همه عکساتو میذارم تا ببینی مامان بیکار نبودم گلم
29 مرداد 1391

هومانم 5 ماهگیش تمام شد

پسر نازنینم 5 ماهگیت تموم شد و تو با افتخار پاهای کوچولوتو توی 6 ماهگی گذاشتی وای باورم نمیشه اصلا باورم نمیشه تو یه روزی تو دل مامانی بودی این روزها مادر بودن رو بیشتر احساس میکنم از اینکه مسئولیتت روز به روز بیشتر میشه و شما نیاز به مراقبت بیشتر پیدا میکنی من و تو با هم چه روزهایی که نداشتیم البته در کنار بابا جون که واقعا عاشقانه دوستت داره  وقتی که به شما دو تا نگاه میکنم مخصوصا موقعهایی که دارید با هم بازی میکنید و تو سرشار از لبخند میشی  تو دلم خدا رو صد هزار بار شکر میکنم به خاطر بودنتون و به خاطر هدیه ای که خدای مهربون بهم داد اخه  تو فرشته کوچولوی خدایی عزیز دلم عاشقانه دوستت دارم نفسم بقیه عکسات رو گذاشتم ادامه...
10 تير 1391

هومان جان و مسافرت مشهد

الهی قربون پسر گلم برم  وقتی شما تو دل مامانی بودی منو بابا جون نذر کردیم وقتی شما صحیح و سالم به دنیا اومدی ببریمت مشهد  زیارت امام رضا  حالا که واسه خودت مردی شدی  من و بابا جون و شما و مادر جون و پدر جون 5 تایی رفتیم مشهد خیلی خوش گذشت شما هم  پسر خوبی بودی و اذیت نکردی و موقع زیارت هم شما رو با بابا جون از طرف مردونه فرستادیم رفتی و حسسسسسسسسسسابی زیارت کردی  و متبرک شدی انشااله امام رضه همیشه نگهدارت باشه نازنینم     اینجا تا میخواستم ازت عکس بگیرم دوربینو میدیدی لبتو اینجوری میکردی     اینم با بادکنک خوشملت تو پاساژ پروما اینم یه عکس سنت...
31 ارديبهشت 1391

یه سری از عکسهای هومان جان در سه ماه و نیمگی

 ببخشید دیر به دیر میام اینجا اخه بیشتر پیش شما میمونم و شما هم متوجه میشی و دلت میخواد باهات بازی کنم پسر گلم دیگه کم کم داری مرد میشی و من و بابا جون داریم هر روز بزرگ شدنتو میبینیم و از ته دل ذوق میکنیم هر روز که میگذره کارات شیرینتر میشه و شما هم قند عسل تر میشی     اینجا کلی برام عشوه اومدی تا ازت یه عکس خوشمل گرفتم الهی فدای اون قهر کردنت بشم که خسته شدی و کلافه پسر قشنگم یاد گرفتی غلت بزنی الهی دورت بگردم البته زودتر بلد بودی من دیر ازت عکس گرفتم         ...
31 ارديبهشت 1391

هومان جان و لباسای 3 تا 6 ماهگیش

امروز یهو به سرم زد برم لباساتو واست پرو کنم که یهو واست کوچیک نشن شما هم نهایت همکاری رو کردی و اصلا گریه نکردی پسر ناااازم الهی فدات شم که هر چی نیگات میکنم سیر نمیشم اینا لباسای تو خونت بود هنوز لباسای بیرونتو واست نپوشیدم اونارم سر وقت برات میپوشم  تا کلی کیف کنم نازنین   عکسا تو ادامه مطلب   ...
26 فروردين 1391

خاله جون سلام من همون مولچه دیلوزما

خاله سلام ببین چه بزلگ شدم دیگه دالم ملد میشما اینا لو مامانی بلام خلیده  خسته شدم اژ بش لباش تنم میکنه و عسک میگیله دیگه میخوام فلال کنم  عکسا رو با موبایل گرفتم یه کمی بی کیفیت شده ...
26 فروردين 1391

هومان جان تو تختش

یه روز که شما رو گذاشته بودم تو تختت و شما هم محو تماشای اویز بالای تختت بودی و همش با عروسکاش بازی میکردی من با دوربین سر رسیدم و کمین کردم تا یه سری لحظه ها رو ثبت کنم و نتیجه این شد که میبینی فندقم اینجا یهو از کنار تخت اومدم بالا و شما منو دیدی و اینجوری شدی ...
25 فروردين 1391