هومان جان هومان جان ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

هومان جان هدیه خوب خدا

لبخندهای هومان جان

الهی مامان قربون خنده هات بشم فندق من بالاخره با کلی تلاش و ادا و   جنگولک بازی تونستم چند تا  از خنده از ته دلتو ثبت کنم اولش اینجوری بودی   ولی بعداینجوری شدی و بعد اینجوری و باز با اداها و شکلکای من اینجوری و در خاتمه دیگه کلافه شدی و .... و دیگه نخندیدی ...
25 فروردين 1391

هومان جان مرد میشود

الهی قربونت بشم مامانی امروز برای اولین بار دمر گذاشتمت و شما هم سرتو مثل یک مرد بالا گرفتی البته قبلشم  میتونستی ولی مامان میترسیدم شما الان دو ماه و بیست و سه روزته گل مامان ...
25 فروردين 1391

هومان جان و لباس جدیدی خاله جونش براش گرفته

الهی فدات بشم گلم نازدونه مامان این لباسی که تنته رو خاله جون حدیث قبل از اینکه به دنیا بیای واست خریده حالا شما شدی اندازه لباست منم تنت کردمو یه چند تایی ازت عکس گرفتم شما هم کلی ذوق کردی ولی دیگه اخراش خسته شدی و شروع کردی ادا در اوردن راستی اون خط بالای لبتم با ناخت کشیدی و کندی  منم سریع دست به کار شدمو ناخناتو گرفتم به ادامه مطلب برین تا بقیه عکسا رو ببینین   ...
25 فروردين 1391

هومان جان و عروسکای مامانش

من و بابا جون یه روز تصمیم گرفتیم شما رو با جمعیت بچه ها مواجه کنیم ببینیم عکس العملت چیه  اولش خوب بود ولی بعدش حوصلت سر رفت  الهی قربونت بشم مامانی اینجا دو ماهت بود     ...
25 فروردين 1391

اتاق قشنگ اقا هومان عسل مامان

اینا عکس اتاقته مامانی البته یه کمی دیر شده واسه همین یه سری وسایلت استفاده شده و همه چیزو باز نکردم مثلا دیگه لباساتو دونه دونه نگرفتم کلی تو کشوئه ...
18 اسفند 1390

عکسهای یک ماه و نیگیه هومان جان عسل مامان

الهی قربونت برم که اینقدر عاشق عکس گرفتنی   خوب اینم از عکسات مامانی این جینگیلیا که میبینی به دستت بستم واسه اینه که وقتی دستاتو تکون میدی صدا میده و تو سرگرم میشی جوراباشم پات کردم کلی حال کردی ...
17 اسفند 1390

برای هومان نازنینم وقتی من و بابا جون پیر شدیم

پسر عزيزم: روزي كه تو مرا در دوران پيري ببيني، سعي كن صبور باشي و مرا درك كني... اگر من در هنگام خوردن غذا خود را كثيف مي كنم، اگر نميتوانم خودم لباسهايم را بپوشم، صبور باش. و زماني را به خاطر بياور كه من ساعتها از عمر خود را صرف آموزش همين موارد به تو كردم. اگر در هنگام صحبت با تو، مطلبي را هزار بار تكرار مي كنم، حرفم را قطع نكن و به من گوش بده. هنگامي كه تو خردسال بودي، من يك داستان را هزار بار براي تو مي خواندم تا تو به خواب بري. هنگامي كه مايل به حمام رفتن نيستم، مرا خجالت نده و به من غر نزن. زماني را به خاطر بياور كه من براي به حمام بردن تو به هزار كلك و ترفند متوسل مي شدم. هنگامي كه ضعف مرا در ...
5 اسفند 1390