هومان جان هومان جان ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

هومان جان هدیه خوب خدا

عکسهای 9 ماهگی هومان و کاراش

پسر قشنگم تو این ماه دندونات دراومد دو تا مروارید سفید پایین تو این ماه کلا کارات زیاد بود از در و دیوار بالا میرفتی 4 دست و پا هم که دیگه نیازی به تعریف نداره     یک عدد هومان خان شسته و تر و تمیز ...
21 اسفند 1391

گل قشنگم 8 ماهگیتم تموم شد

عزیز دلم هر روز که میگذره شیرین و شیرینتر میشی البته وروجک بازیاتم بیشتر میشه دیگه واسه خودت مردی شدی به زودی عکساتم اضافه میکنم   ...
21 اسفند 1391

دو تا عکس پاییزی

اینا اولین عکس هومانه با لباس پاییزیش وای مامای اصلا از کلاه خوشت نمیاد من موندم پاییز و زمستون چیکار کنم ...
22 شهريور 1391

فقط عکس

جیگر مامان چون خیلی وقته وبلاگتو اپ نکردم برات یه سری عکس میذارم با توضیحات کوچیک یه لبخند شیرین حمله هومان جیگر به سمت دوربیییییییییییییییییییییییین هومان جون مهندس میشود مامانی اینجا مودم وایرلسمونو نیاورده بودن با همون قبلی کانکت شدیم کلی سیم دور و برتو گرفته البته شما هم بدت نیومد و یه دل سیر بازی کردی یه خواب شیرین دالی موشه هومان الهی قربون اون لبات شم  فدات شم گلم خیلی زیاده عکسات میذارمشون تو ادامه مطلب داشتیم میرفتیم رستوران داشتی بازی میکردی یهو برگشتم دیدم خوابیدی ای جونم بخورمت عاشق این عروسکی اینو خاله حدیث برات خریده تو هم هر جا باشی میدویی دنبال این عروسک ...
22 شهريور 1391

هفت ماه از زمینی شدن فرشته من گذشت

پسر گلم هفت ماهگیتم تموم شد و شما وارد 8 ماهگی شدی هر روز شیرینتر میشی و کارهای جالبتر انجام میدی دیگه مثل فرفره 4 دست و پا میری البته این کارو ماه قبل میکردی ولی الان دیگه حرفه ای شدی وسط 4 دست و پا میشینی بازی میکنی فقط بعضی وقتا که حواست نیست با سر میخوری زمین امروز سرت خورد به گوشه وزنه تو هال و وسط پیشونیت باد کرد یه کوچولو اومد بالا با اینکه همش حواسم بهت هست ولی تا سرمو برگردونم یه چیزی میشه واقعا راس گفتن هر چی چشم و دست داشته باشی باز کمه دستتو به مبل میگیری و بلند میشی و همینطور به تخت میگیری و می ایستی اینم یه سری از عکسات که برات میذارم تا ببینی چقدر مرد شدی   ...
22 شهريور 1391

هومان مامان 6 ماهگیش تموم شد

عزیز دلم 27 تیر بود که شما 6 ماهگیت تموم شد ولی چون عروسی خاله بود و شما گه واکسنتو میزدی تب میکردی واذیت میشدی با هماهنگی مرکز بهداشت شما رو 28 تیر بردیم واسه واکسن 6 ماهگی و شما مثل یه  قهرمان بودی یه سری اتفاقاتم افتاد که صبح روز عروسی بهم خبر دادن بماند که چقدر اعصابم بهم ریخت ولی دیگه نمینویسم چن اون دو روز واقعا عصبانی شدم از دست مرکز بهداشت عصبانی بودم و رفتم باهاشون دعوا کردم و حسسسسسسسسسسابی حالشونو جا اوردم
29 مرداد 1391

عذرخواهی مامان بابت تاخیر دو ماهه

عزیز دلم تو رو خدا ببخشید که دارم اینقدر دیر وبلاگتو اپ میکنم الان که دارم 6 ماهگیتو مینویسم هفت ماهگیتم تموم شد و شما وارد 8 ماهگی شدی ولی خیلی سرم شلوغ بود عزیزم ولی الان برات همه عکساتو میذارم تا ببینی مامان بیکار نبودم گلم
29 مرداد 1391